Tuesday, May 22, 2012

MY FIRST PUBLISHED POEMنخستین شعر چاپ شده ام

بیرنگ ،نام نخستین شعر منتشر شده ام بود که خرداد ١٣٤٠ در مجله فردوسی چاپ شد .
این شعر را در شهریور ١٣٣٨ سروده بودم که پس از کنکور دانشگاه تهران به سا ری رفته بودم .آنگاه ان را به 
دکتر محمود عنایت سپردم  که سر دبیرمجله  فردوسی بود و حسن هنرمندی که دبیر صفحه شعر بود ان را پسندید و به چاپ رساند . شعر دیگرم هم با عنوان قلب ها،با تاریخ ١٨ شهریور ١٣٣٩  در یکی از شماره های 
شهریور ١٣٤٠
مجله فردوسی چاپ شد .
هر دو شعر را با اندکی تغییر در اینجا می آورم
* بیرنگ :
نه سپیدم که پیکر زنگی 
بر سر دا ر کینه آویزم 
نه سیاهم که دامن خورشید 
بستر زادگاهم سازم 
زرد  که از پس دیوار 
چشم بر پهنه جهان دوزم 
سرخ نیستم که در دل صحرا 
آتش خشم و نفرت افروزم 
رنگها 
دیرروزیست 
مرده در تنم 
نقش بیرنگ بامداد 
منم 
ساری. شهریور ١٣٣٨  
*
قلب ها :
گفته اند که آدمی را 
دو قلب باید
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند 
و من می گویم 
قلب سومی که کینه بورزد 
تا کینه جویان آماج کینه هایش نکنند 
تهران،١٨ شهریور ١٣٣٩  

Monday, May 14, 2012

کافه معیلی لاله زار





faramarz soleimani,mohamad mohamadi/cyrus meehan,hajir dariush and co.,hushang kavusi,
50 years later 
کافه انتهای لاله زار را که پرسیدی فکر کنم کافه معیلی  بود که کافه لاله زار هم می گفتیم و روبه روی تیاتر صادقپور بوداز هنر پیشه های قدیمی تاتر  و کمی بالاتر تیلتر پارس بود که محمد علی جعفری پس از ۲۸ مرداد و بسته شدن تیاتر سعدی هنرمندانی مانند نوشین و خیرخواه و لرتا و ایرن و محمد عاصمی و دیگران ، و تبدیلش به سینما سعدی ، کارهایش را مثل مدام کاملیا و بادبزن خانم ویندرمیر در آن جا روی صحنه می آوردو به نوعی دنباله کار آنان را گرفته بود ، با شهلا و مانی وشباویز و توران مهرزاد و پرویزصیادو....من و علی مرتضوی(تهران ١٣١٥-لس آنجلس ١٣٨٨؟)و محمدمحمدی،
سه تفنگدار آن روز های مجله سینما عصرها قرارهامان را توی کافه معیلی 
می گذاشتیم و گاهی هژیرداریوش(تهران ١٣١٧-١٣٨٤خود کشی در پاریس )و بهرام ری پور و فریدون ری پور و هوشنگ کاووسی (تهران ١٣٠١-١٣٩٢ تهران)و خسروپرویزی(آبادان ١٣١١ تا ١٣٩١ لس آنجلس ) هم می امدند و جعفری وهمکارانش و همچنین  صادقپور هم بودند وپسرش ایرج صادقپورکه بعدها هنرپیشه مشهورفیلم های آبگوشتی شد،وشاهین سرکیسیان پیر تاتر هم پا ی ثابت جلسات ما بود وسر دامدار بحث ها ی استانیسلاوسکی .
کافه معیلی  البته خیلی شلوغ نبود و در فضایی آرام ،شیرکاکاءو و قهوه خوبی داشت و نان خامه ای به این بزرگی.از همان ها که پنجزاریا یک تومان می دادی وبا طمانینه فراوان و  طی مراسم با شکوه بازش می کردی و خامه اش را باقاشق در می آوردی و می خوردی و آب از لب و لوچه تو و همراهانت سرازیر می شد و بهرام
 ری پور
یکبارتوی مجله نوشت که : پسرک ازان نان خامه ای خریده بود وداشت دل دختررابه دست می اورد.
فضای کافه معیلی  هم مثل کافه نادری نبود اماباز هم برای انها که حوصله شلوغی و جنجال های آدم های شلوغ انجا رانداشتند نوعی فضای روشنفکری دهه ۱۳۳۰را تشکیل
می داد
بحث و جدل ها در این محفل و نظا یر آن هرگز پایانی نداشت بویژه با کاووسی  در دفتر سینمایی سرهنگ شب پره که تهیه کنننده فیلم او و  همسایه مجله ،سینمای ما  ،در خیابان سعدی بود و یکبار همکارمان محمد محمدی گویا کاووسی را که یک دو کلاسی در مدرسه ایدک پاریس درس تاریخ سینما خوانده بود و مثل برخی دیگر از نویسندگان جنجالی آن زمان با دبدبه و کبکبه از تور ترکیه یا اروپا برگشته بود ،
با عنوان
 قلا بی اش دکتر کاووسی خطاب نکرده بود و به او بابت این گستاخی نا باور ، خیلی بر خورده بود و کار به دعوا و جنگ تن به تن کشیده بود که با پا در میانی ما و همچنین قاطبه اهالی خیابان سعدی و از جمله سیروس فرصت ،نوازنده ارکستر برادران فرصت خانم روحبخش ،غایله ختم شد
کاووسی در آن سال ها قمه اش را از رو بسته بود و به جنگ فیلفارسی رفته بود.اصطلاحی که خودش باب کرده بود برای تخته کردن دکان فیلمسازان بازاری که قاب مردم را دزدیده بودند و فیلم های فردینی و آبگوشتی و مانند آن را به جامعه تحویل می دادند اما خوب او و فرخ غفاری و همردیف هایشان هم کاری از پیش نمی بردند و متاعشان خریداری نداشت و از آغاز دچار شکست بود البته از حق نباید گذشت که جلسات کانون فیلم کاووسی و اطمینانی در صبح های یکشنبه در سینما دیانا ی خیابان شاه ؟ که همراه با معرفی فیلم و کارگردانان بود مشتاقان سینما را سیراب می کرد.. کاووسی را البته بعد ها هم که پشم و پیلی اش ریخته بود با ز می دیدم .در دوران انقلاب که دم و دستگاه فرهنگ و هنر و شازده و شهبانو و اعوان و انصارو بادمجان دور قاب چین ها شان در ایران برچیده شده بود کتابهای ارزان اجتماعی و سیاسی ترجمه می کرد و بهانه اش این بود که این ها بیشتر از نقد سینما و تاتر و ادبیات و یا فیلمسازی به درد توده ها می خوردخیلی هم به اینکار اعتقاد دا شت
باری از طغرل افشار و فرهنگ فرهی تا مجله سینما و ستا ره سینما و جهان سینما و عا لم هنر و همین دنیای سخن دوره جدید ما که با هوشنگ حسامی سینما نویس در سال ١٣٦٦ به عنوان نخستین سر دبیر و نویسنده نقد و
نظر ها ی آن آغاز شد راه درازی را آمده ایم که بخشی از آن در همین کافه های لاله زار و استانبول و فردوسی و نادری گذشته است
تاریخ ادبیات هم به نحوی تاریخ کافه یی است و با صادق هدایت و علوی و مینووی و فرزاد وفریدون فرخزاد   و  ژ ان پل سارتر و
جلال ال احمد و ساعدی
و مانند آن ها تکوین یافته است که ما جداگانه از آن ها هم گفته ایم و باز هم می گوییم 

Friday, May 11, 2012

خانم بزرگ7.KHANOM BOZORG

شب کجباران زده بود 
خانم  بزرگ  من 
در چشمانم 
رویای دریا را   می دید 
خانم بزرگ ، صدیقه پزشکدخت سلیمانی، سرشار مهربانی  و انسانیت بود .این را نه تنها من و برادرانم همیشه می
 گفتیم بل همه ان ١٥ بچه فامیل که در خانه ما و به وسیله او تر و خشک شدند و بزرگ شدند یا به مدرسه ودانشسرا و  دانشگاه فرستاده شدندتا جای خالی سه برادر از دست رفته ام را پر کنند ، هم می گفتند
مثل صمصام که عمه  خانم را به اندازه مادر فرشته وارش دوست داشت  ، یا امیر و اقدس و حسین و فخری  که او جای خالی مادرشان را برایشان پر کرده بود.به زهرا شیر پستانش را داد و از مو سا و عیسا  مراقبت  کرد   .و مصطفا و برادرش  
یا عمو کریم و آقا بالا و محمد و احمد ،یا درخشنده و بتول و غلامحسین و دیگران. ازدور و نزدیک ، و خدیجه گلچهره ,به قول خودش بچه ی سلیمان آباد که مادر دیگر ما شده بود و من یکبار   برایش شاعر ی نوشتم : می آمدی \ و بر درگاه می نشستی \ جلیقه ات را پس می زدی \ و خانه در سایه ی پیرهن مخملت تازه می  شد \ تو عاطفه ها یت را پیش پای ما می گذا شتی\ و مادر
عید ی ات را کف دست هات  پنهان  می کرد ...
و همچنین دوستانم خسرو وفرامرز و فرهمند و علی و سعیدو   ...که امروز روز مادر،روز خانم بزرگ را با آنها جشن می گیریم و ما همه بایستی مهربانی خانم بزرگ و انسانیت او را یاد گرفته باشیم و اگر نگرفتیم لابد تقصیر خودمان بوده . و حالا که روز مادر است سخت به یاد ان ٩٠ سال زندگی جلیل و پر کرامت و فتوت او هستم که او را بزرگ
دا شت و نام خانم بزرگ را به او بخشید،با ان که قد و بالا یی بیش از ٥ فوت نداشت اما روحی بزرگ دا شت  او و دلی دریایی ،
 و همیشه هم می گفت ان را از مادرش گرفته که در شش ساله گی از دست داده  .و از
ناما دری اش هم که مثل مادرش زیبا و بزرگ و خوش قلب ومهربان بوده و فرشته اش می خوانده  . و گرامی است یاد او،مثل یاد تمام مادران  جهان.و درود بر او و بر آنان همه   .
خانم بزرگ یکبار در عمرش دست به روی من بلند کرد و من از رواق خانه افتادم توی حیاط که چند  پله پایین تر بود و خون دماغ شدم .خانم بزرگ از دیدن این منظره به وحشت افتاد و زد زیر گریه و از همسایه ها کمک خواست و من درمیان خنده و شیطنت هایم او را مدتی دلداری دادم تا آرام شد
وقتی که تصمیم گرفتم از ساری برای ادامه تحصیل به تهران بروم اوهم به ایستگاه راه آهن آمد و قطار که راه افتاد تا مسافتی بیش از یکصد متر دوید و عا قبت قبول کرد که موفق نمی شود  و تسلیم شد امابعد از آن به دائیم دکتر علامه در تهران نامه نوشت و گفت یادت هست وقتی برای درس خواندن به تهران رفتی مادرمان تاب نیاورد و از دست رفت و داییم با این نامه مرا قانع کرد به ساری برگردم و سال بعد همگی به تهران منتقل شویم .که شدیم .هم او از عواملی بود که مرا از آمریکا پس از تحصیلاتم به ایران باز گرداند اما وقتی که او و پدرم ازدنیارفتند دیگر صحنه خالی شد و من که شانزده سال به مردم خدمات پزشکی و آموزشی کرده بودم به میهن دیگرم باز گشتم تا جای خالی انان را همیشه همراه همه ی پدر ها و مادر ها ی دنیا در تنهایی هایم حس کنم
خانم بزرگ در بیست سالگی هایش در اوایل دهه ی ١٣٠٠ توسط برادرش به مازندران خوانده شد او از بندر شهسوار تنکابن سوار کشتی مسافری شد و در بندر بابلسر از آن پیاده شد و از راه بابل و شاهی خود را به ساری رساند تا از چهار فرزند دکتر  نگهداری کندو با آنها باشد  پدرم که پسر عمو و همسایه و دوست دوران کودکی او بود پیشتر به شاهی و ساری رفته بود و مشغول خدمات اداری در وزارت بهداری بود که داییم تصدی آن را بر عهده
دا شت پدر و مادرم در مازندران با هم ازدواج کردند و در همین سال ها بود که پرویز , پرویز جان اول به قول مادرم , منوچهر و خسرو به دنیا آمدند اما دوتا ی اول در ١٠-١٢ سالگی و سومی در نوزادی یکی پس از دیگری رفتند . بعد در طبیعت با شکوه ان باغ بزرگ و سر شا ر خاطره ی کودکی من و پرویز زاده شدیم و تا نیمه ی
دهه ی ١٣٣٠ در ساری ماندیم که وطن همگی ما بود و هست . پدرم پس از انتقال به تهران از خدمات اداری بازنشسته شد و دیگر تمام وقت مونس مادرم شد تا آن که در ١٣٦٥رفت و مادرم هم در سال ١٣٧٠ که من دیگر در ایران نبودم به دنبال او شتافت .یاد هر دو شان گرامی باد .