شب کجباران زده بود
خانم بزرگ من
در چشمانم
رویای دریا را می دید
خانم بزرگ ، صدیقه پزشکدخت سلیمانی، سرشار مهربانی و انسانیت بود .این را نه تنها من و برادرانم همیشه می
گفتیم بل همه ان ١٥ بچه فامیل که در خانه ما و به وسیله او تر و خشک شدند و بزرگ شدند یا به مدرسه ودانشسرا و دانشگاه فرستاده شدندتا جای خالی سه برادر از دست رفته ام را پر کنند ، هم می گفتند
مثل صمصام که عمه خانم را به اندازه مادر فرشته وارش دوست داشت ، یا امیر و اقدس و حسین و فخری که او جای خالی مادرشان را برایشان پر کرده بود.به زهرا شیر پستانش را داد و از مو سا و عیسا مراقبت کرد .و مصطفا و برادرش
یا عمو کریم و آقا بالا و محمد و احمد ،یا درخشنده و بتول و غلامحسین و دیگران. ازدور و نزدیک ، و خدیجه گلچهره ,به قول خودش بچه ی سلیمان آباد که مادر دیگر ما شده بود و من یکبار برایش شاعر ی نوشتم : می آمدی \ و بر درگاه می نشستی \ جلیقه ات را پس می زدی \ و خانه در سایه ی پیرهن مخملت تازه می شد \ تو عاطفه ها یت را پیش پای ما می گذا شتی\ و مادر
عید ی ات را کف دست هات پنهان می کرد ...
و همچنین دوستانم خسرو وفرامرز و فرهمند و علی و سعیدو ...که امروز روز مادر،روز خانم بزرگ را با آنها جشن می گیریم و ما همه بایستی مهربانی خانم بزرگ و انسانیت او را یاد گرفته باشیم و اگر نگرفتیم لابد تقصیر خودمان بوده . و حالا که روز مادر است سخت به یاد ان ٩٠ سال زندگی جلیل و پر کرامت و فتوت او هستم که او را بزرگ
دا شت و نام خانم بزرگ را به او بخشید،با ان که قد و بالا یی بیش از ٥ فوت نداشت اما روحی بزرگ دا شت او و دلی دریایی ،
و همیشه هم می گفت ان را از مادرش گرفته که در شش ساله گی از دست داده .و از
ناما دری اش هم که مثل مادرش زیبا و بزرگ و خوش قلب ومهربان بوده و فرشته اش می خوانده . و گرامی است یاد او،مثل یاد تمام مادران جهان.و درود بر او و بر آنان همه .
خانم بزرگ یکبار در عمرش دست به روی من بلند کرد و من از رواق خانه افتادم توی حیاط که چند پله پایین تر بود و خون دماغ شدم .خانم بزرگ از دیدن این منظره به وحشت افتاد و زد زیر گریه و از همسایه ها کمک خواست و من درمیان خنده و شیطنت هایم او را مدتی دلداری دادم تا آرام شد
وقتی که تصمیم گرفتم از ساری برای ادامه تحصیل به تهران بروم اوهم به ایستگاه راه آهن آمد و قطار که راه افتاد تا مسافتی بیش از یکصد متر دوید و عا قبت قبول کرد که موفق نمی شود و تسلیم شد امابعد از آن به دائیم دکتر علامه در تهران نامه نوشت و گفت یادت هست وقتی برای درس خواندن به تهران رفتی مادرمان تاب نیاورد و از دست رفت و داییم با این نامه مرا قانع کرد به ساری برگردم و سال بعد همگی به تهران منتقل شویم .که شدیم .هم او از عواملی بود که مرا از آمریکا پس از تحصیلاتم به ایران باز گرداند اما وقتی که او و پدرم ازدنیارفتند دیگر صحنه خالی شد و من که شانزده سال به مردم خدمات پزشکی و آموزشی کرده بودم به میهن دیگرم باز گشتم تا جای خالی انان را همیشه همراه همه ی پدر ها و مادر ها ی دنیا در تنهایی هایم حس کنم
خانم بزرگ در بیست سالگی هایش در اوایل دهه ی ١٣٠٠ توسط برادرش به مازندران خوانده شد او از بندر شهسوار تنکابن سوار کشتی مسافری شد و در بندر بابلسر از آن پیاده شد و از راه بابل و شاهی خود را به ساری رساند تا از چهار فرزند دکتر نگهداری کندو با آنها باشد پدرم که پسر عمو و همسایه و دوست دوران کودکی او بود پیشتر به شاهی و ساری رفته بود و مشغول خدمات اداری در وزارت بهداری بود که داییم تصدی آن را بر عهده
دا شت پدر و مادرم در مازندران با هم ازدواج کردند و در همین سال ها بود که پرویز , پرویز جان اول به قول مادرم , منوچهر و خسرو به دنیا آمدند اما دوتا ی اول در ١٠-١٢ سالگی و سومی در نوزادی یکی پس از دیگری رفتند . بعد در طبیعت با شکوه ان باغ بزرگ و سر شا ر خاطره ی کودکی من و پرویز زاده شدیم و تا نیمه ی
دهه ی ١٣٣٠ در ساری ماندیم که وطن همگی ما بود و هست . پدرم پس از انتقال به تهران از خدمات اداری بازنشسته شد و دیگر تمام وقت مونس مادرم شد تا آن که در ١٣٦٥رفت و مادرم هم در سال ١٣٧٠ که من دیگر در ایران نبودم به دنبال او شتافت .یاد هر دو شان گرامی باد .