دیگر از آن قصه های قدیمی نمی گفت و قیافه یی جدی داشت
تعارف هم که می کرد خیلی اصرار نداشت باور ش کنی
پسر داییم صمصام گفته بود مهدی توی مدرسه و دانشکده همیشه شوخی می کرد و
خسرو گفته بود توی بازی هم همیشه سر به سر همه می گذاشت
خسرو گفته بود توی بازی هم همیشه سر به سر همه می گذاشت
وقتی خسرو خبر آورد که مهدی سلیمی می خواهد شاگرد قدیمی اش را ببیند با جان و دل رفتم
همیشه روز اول مهر می آمد با هما ن هیبت برازنده ی رییس دبیرستانی اش و دکمه کتش را محکم روی شکمش می بست و می رفت پشت میز خطا به
و با صدای
و با صدای
با شکوهش دکلمه می کرد :
تاریخ یعنی خاک را توتیای چشم کردن
همین صدا و آن عشق به آب و خاک میهن او را به سیاست کشاند تا آن که به سمت شهردار ساری انتخاب شد
اما ورق که بر گشت خانه نشین شد و دیگر درس هم نمی داد
دیگر از گفتن درباره ی خاک را توتیای چشم کردن باز ما ند
و حالا که پس از بیست و پنج سال می دیدمش خسته و دلزده بود
کتابم را که تازه در آمده بود برایش امضا کردم و بوسیدمش
کتاب را به چشمانش مالید
لبانش از اندوه می لرزید
صدایش،ان صدا ی رادیو فونیکش دیگر در نمی آمد
دستان محکمش را فشردم و خدا نگهدار گفتم
بعد ها خسرو نباید آن خبر را می آورد
خدا نگهدار مهدی سلیمی
معلم خوب من
( PHOTO)
مهدی سلیمی رییس دبیرستان پهلوی سا ری دهه ی ١٣٣٠
( PHOTO)
مهدی سلیمی رییس دبیرستان پهلوی سا ری دهه ی ١٣٣٠