Friday, March 30, 2012

SAFAR NAMEH JENUBسفرنامه جنوب

۱۳۳۹ بود که...
 بود که امدم با دگل کوچک عکس یادگاری بگیرم وشعله ها که تپه ها را می سوخت ،و بعد سفرهای دیگر تا سی سال دیگردر  ۱۳۶۹ که احمد علی پور مرا در محله های مسجدسلیمان گرداندوخانه 
های شاعران و نویسندگان مسجد سلیمانی را نشانم داد و حالابا نوستالژیای شهرام در شهرم گشت می زنم.همه اش که مال هوشنگ چالنگی وجمشید چالنگی وهرمز علی پور وسیروس رادمنش وحمیدکریم پور ورستم اله مرادی ومریدمیرقاید وتیمور ترنج وعلی مقیمی ودکتر عزت قاسمی وموری والول و لاجمیری و بهرام حیدری و بتول عزیز پور و دیگران که نیست.مال من هم هست.ممنون از شراکت شهرام جان
نوروز ۱۳۳۹ را گفتم که با علی مرتضوی سر دبیر مجله سینما و برومند مدیرش و جهانگیر رقابی که سو دای هنرپیشه گی در سر د شت ان روزها، والی همان چلوکبا بی خانوادگی اش را در دست گرفت به خوزستان رفتیم اول در ابا دان مستقر شدیم و اسمائیل سنجد آبادی ،نما ینده مجله ما ن بلد راه بود بعد سفری به خرمشهر و اهواز و از ان جا به مسجد سلیمان که اوج سفر بود ،و عکس یادگاری با چاه دا رسی و آب نما ها و شعله های روی تپه ها .شاه تازه با فرح ازدواج کرده بود و همه جا چراغانی بود که یکی از همراهانمان فکر کرد این ها برای هیات سینما نویسان و روزنامه نگا ران است .شا ید هم بود. مسجد سلیمان ان مو قع خیلی کوچک بود و بیشتر همان میدان اصلی شهر و دوروبر دگل چاه بود و یک مقدار هم دفتر ها و خانه های نفتی و مدرسه شرکتی .از شعر  ناب و اهالی ان هنوز خبری نبود و این ها را من بعدها کشف کردم یا در تهران باب آشنایی من آغاز شد و شهر شد شهر من به نحوی که با تشابه اسمی ام،خیلی ها فکر می کردند من مسجد سلیمانی هستم ،و البته فکر بدی هم نبود و موجب افتخار من ...راستی یک سفر نامه هم نوشتم که به محمد محمدی همکارمان در مجله سینما سپردم که نتوانسته بود با ما بیا ید و ان هم مثل خیلی از شعر ها و نوشته های ان زمان گم شد.
شهرام گراوندی نوشت
Faramarz Soleimani درود به دکتر سلیمانی عزیز . همواره از شما و حضورتان یاد می شود در این خطه و جنوب و شعر جنوب بدون تذکار یاد و نام شما چیزی کم دارد
مسجد سلیمان 
همچون پستان های زنی خوابیده
تپه های شبدر و قصیل لغزان دم صبح
تا دشت های ناپیوسته ی شقایق ها و
گل های زرد روغنی
جاده
کش می آید و منتهاش پیدا نیست

باران فروردین
نابهنگام
بر گور اعدامی ها و انگلیسی ها
بی دریغ می بارد

گورکن ها
سنگ نبشته ها و صلیب ها را
جویده اند
و رفته اند پی کارشان

مسافران نوروزی
با دکل کوچک
عکس یادگاری می گیرند

*
مسجدسلیمان
خاطره ی شکسته ای
در عکس های دیجیتال
با فخری غم افزا
و آخرین شهر جهان است .

شهرام گراوندی 
hushang chlangi

sirus radmanesh 

rostam alah moradi
faramarz soleimani&hormoz alipur
همین روزها که از مسجد سلیمان و هرمز علیپور می نوشتم نامه یی از او به وسیله شاعر اهوازی مسعود امینی ، م.روانشید رسید که در این جا می آورم،همراه شعر تازه اش که ضمیمه است و پاسخ من به هر دو  آنان تا مگر جان شیفته شان را اندکی آرام بخشد  :


هرمز و مسعو د عزیز 
دیدارتان زیبا بود و همچنین شعر تازه هرمز .اصلن تمام زندگی زیبا بود وقتی که با دوست گذشت همین چند روز پیش به بهانه یادداشتی در باره مسجد سلیمان ،نامی از هرمز بردم و عکسمان را با هرمز که نیما گرفته بود همراه کردم که تصویر ۲۶ سال پیش  ما ست و البته هنوز هم همان طور جوان هستیم،لابد...خوب و خوش و پر بار باشید .حیف کتاب های تازه تان را نمی بینم .برایتان بوسه دارم .فرامرز سلیمانی
این هم عبدلکریم لجمیری از مسجد سلیمان که مثل هوشنگ و هرمز و سیروس و رستم جان شیفته اش را در شعرمی ریزد :



درود بر استادم حضرتِ دکتر فرامرزِ سلیمانی . افتخارِ شعر ایران و جهان خوش آمدید . . ( نزدیک نزدیک ) از باران ها بگو
در تبعیدِ چتر های جهان
یا پیش از این
دست بر آغاز می نهادی
باز به انتهایِ حرف می رسیدی
یا آن چه بینِ ماست_
این گونه فکر می کنیم عا میانه می شود
اما. نه _
راز های دنیا نیز_
به سطحِ پوست می رسند .
چون مرگ که تازه نیست _
تازه اندوهِ آد می است . . /

از : دفترِ باران به نقره ها . ) دکتر جان به وسیله ی یکی از دوستانِ خوبم این مجموعه را جهتِ دست بوسیِ شما تقدیم می کنم . باشد که آن نگاهِ زیبا شناس . کار بنده را از پلشتی بیرون بیاورد . نگاهِ مبارکتان پاینده و شادو شادمان باشید استادم .

( الهام )

آن که دور می رود از تو _
به چهره ی پائیز
با اسمِ کورِ خود دیوانه می شود .
جهان را اگر که می دیدی_
به اندازه ی خودت
آن وقت نمی زیستی . . . /



از : دفترِ باران به نقره ها 

سید جاکاک جاسوس انگلیسی در مسجد سلیمان و در میان بختیاری.ها ..این عامل انگلیسی مخالف سر سخت ملی شدن نفت بود اما همه می دانیم که بالاخره به همت و پایمردی مرد ملی،محمد مصدق ،تیر او و همپالکی هایش به سنگ خورد و نفت ملی شد 




Saturday, March 24, 2012

PARIVASH TO ASHURPUR

aramarz Soleimani 
کافه های عشق لاتی لاله زارو حومه ها مانند استانبول و لاله زار نوو شاه اباد وفردوسی وسعدی وکوچه پس کوچه های تنگ وتاریکش بخش فراموش نا شدنی فرهنگ ما هستند با قمر و شهرزاد وشاپور نیاکاان وبرادران پایان.و...آخر شب ها ی دهه سی و چهل با خیلی از چهره های روشنفکری مانند شاهین سرکیسیان،محمد علی جعفری ،ذبیح اله منصوری و... - پیش از مهاجرت شان به پیشخوان شاه غلام- شریک راه می شدی وتلوتلو خوران مسایل شعر و هنر و اجتماع را حل می کردی.درس و مشق وزندگی جدی تر به برخی از ما فرصت ادامه این سرخوشی ها را نداد اما رادیو نیروی هوایی و حافظه ها و کلکسیون ها ادامه خوب تجربه ها بود.حضور اشورپور و پریوش و فولکورخراسان در این دیوار تصادفی نیست و  ان فرهنگ التقاطی عشق لاتی-روشنفکری را به خاطرمی آورد  

Thursday, March 22, 2012

6*MEMORIES 1319-1391

آن بالا کسی مرا دوست دارد آن پایین...

خاطرات ۱۳۱۹-۱۳۹۱ 

تابستان ۱۳۲۵ بود در امامزاده یحیای ساری و پسرک که گویی سا یه ی صادق هدایت را در حیاط مدرسه هدایت دیده بود ،از شادی بالا و پایین می پرید ,و پدر نیز که شاهد این شادی بود در پو ست خود نمی گنجید. پدر 
پس از چندی رفت و آمد بین اداره فرهنگ و کو دکستان رشدیه و دبستان  هدایت بالاخره موفق به ثبت نام پسر ۵/۵ ساله اش فرامرز در کلاس اول دبستان شده بود و قول داده بود که او به خوبی از عهده درس و مشق بر اید.
ان روز صبح زود فرامرز از خواب بیدار شده بود و لباس رسمی مدرسه اش را با روپوش و یقه سفید و شلوار کوتاه پوشیده بو د و خدیجه با اجاز ه خانم بزرگ موهایش را کاکلی بالای سرش شانه کرده بود و طی مراسم با شکوهی ، با یک بوسه آبدار همراه پدرش به مدرسه فرستاده بود و حالا همه در خانه منتظر بودند تا خبر این موفقیت بزرگ را بشنوند و شادی کنند.
*

کودکستان رشدیه،ساری،۱۳۲۱-۱۳۲۵
باغ بزرگ بهار 
از باغ بزرگ بهار آمدم
تا امامزاده یحیی
و خانه ی مریخی ها
سبزی ی سبزه میدان شهر شدم
اه ای
 ماجراهای نجیب پانزده ساله گی
که راه های ناشناس جهان را
از شهر کودکی
پیش پای من گشودی
اه ای همیشه مهاجر جاودانه گی
تا باغ بزرگ بهار
.

mazandarani man and woman
sari,maziar street
ساری، مازیار امروز




از کتاب کلاس اول دبستان ١٣٢٥

من و برادرانم با نامهای شاهنامه ای شان : پرویز،منوچهر ،خسرو و پرویز دوم در یک باغ بزرگ به دنیا آمدیم ،در عمارت سیمانی بالای باغ به شماره ۱ خیابان پهلوی که در واقع اول خیابان مازیار بود که آن وقت ها خیابان سر با ز خانه خوانده می شد .عمارت سیمانی به محکمه هم مشهور بود زیرا زمانی مطب داییم دکتر محمد حسن علامه بود.تولد من در عصر روز سوم آبان بود که بنا به نوشته پدرم شهر را چراغان کرده بودند .البته برای تولد محمد رضا  پهلوی ، ولیعهد آن زمان  که تاریخ تولدش  فردای ان روز بود یا برای اولین فرزند ولیعهد ،که دو روز بعد متولد شد و شهناز نام گرفت.  باری ،در بزرگ چوبی حیاط را که می گشودی دست چپ یک ح وض  کوچک بود و دست راست چند درخت اوکالیپتوس که بخاطر عطرش که پشه ها را دور می کرد  به عنوان  درخت ضد مالاریا شهرت دا شت و چند  تبریزی باریک و بلند که خانه را همراه با پرچینی کوتاه و پوشیده از گل  و پیچک ،از باغ جدا می کرد .سپس سه پله سیمانی ،حیاط را به خانه می رساند با پنجره های
سرا سری شیشه یی و یک تالار ع رض ی که در گوشه اش آشپزخانه ما ن بود با یک سما ور برنجی روسی و قوری و استکان نعلبکی کمر باریک لب طلایی  و بیشتر هم باز کار روس..آنگاه سه اتا ق بود با پنجره های پشتی که به خیابان مازیار باز می شد یا به کوچه باغ نقا ره چی محله که روستای پشت باغ بود.چسبیده به خانه ، باغچه سبزی و کاهو بود و عکس های خانوادگی ان زمان ما همیشه یک زنبیل کاهو هم نشان می دهد،آویزان از شاخه های درخت ، که نشانه میهمانی و پذیرایی کاهو سکنجبین پس از گرفتن عکس هاست .و بعد باغ بلند سیب وآلبالو گیلاس و مرکبات (پرتقال و نارنج و ...) الو سیاه یا سیتی و هلو و گلابی و خرمندی و غیره که به زندگی جای علیگدا ی باغبان و خانواده اش  می رسید در سایه درخت توت بلندی که برای پرورش کرم ابریشم هم بکار می رفت.و پروانه های رنگی و سنجاقک ها در ان می لولیدند و همچنین مرغ و خروس و گاو و گوسفندو بزی ی که شیر و ماست و تخم مرغ خانه را تامین می کردند و ان سو تر دیواری آجری و کوتاه که باغ را از خانه مستاجرمان با یک در یک لتی جدا می نمود.
وقتی من در این باغ به کوشش صدیقه خانم اژدری،مامای سنتی شهر به دنیا آمدم هنوز زندگی زیبا بود .اما در ۱۱ ماهگی من پرویز و منوچهر با کینین که برای پیشگیری مالاریا می خوردند مسموم شدند و پدر و مادرم آنها را به بابل در حدود ۵۰ کیلومتری ساری بردند که متاسفانه درمانشان  نا  موفق بود و آنها از دست رفتندو سوگ شان در دل اهل خانه و دوست و آشنا باقی ما ند ،آن روز در این میان و در غیاب پدر و مادرم من خودم را به
حوض گوشه حیاط رساندم و مشغول آبتنی بودم که مستاجرنگران مان خود را به  خانه مان رساند و با شتاب مرا از آب بیرون کشید و خدیجه گلچهره را از خواب خوش بعد از ظهرش با مشت و لگد پرا ند و مرا به دست او سپرد.و خدیجه بعد ها این ماجرا را همیشه با خنده و شوخی برایم تعریف می کرد گویی که برایش مثل یک بازی بود .
sari pa saat
sari clock tower
sari tajan bridge 
sari railroad bridge
سا ری ان روز ها که مثل حالا مرکز استان مازندران بود  در حدود ۱۰-۱۲ هزار نفری بیشتر جمعیت نداشت که بیشتر با هم فامیل و دوست و یا همکار اداری بودند .شهربه شکل یک علامت + بود که میدان ساعت یا  پا ساعت و یا برج ساعت در مرکز ان قرار دا شت که نیز مرکز مازندران هم به حساب می آمد  و خیابان های ان میان پل تجن تا دروازه بابل ادامه دا شت و از سوی دیگر از ایستگاه راه آهن تا فرح اباد و دریای مازندران یا دریای خزر  می رفت  .پدر و مادر من که پسر عمو دختر عمو و همسایه و همبازی دوران کودکی بودند در سلیمان ابادشهسوار تنکابن که منطقه غربی استان بود ، متولد شده بودند و در ساری مازندران به داییم پیوستند و اقامت گزیدند .من در ان باغ بزرگ با سگ گرگی سیاه و قهوه ایم کاران بزرگ شدم که نام کاران ها را دا شت ،قبیله ای که پیش از خزرها در کناره دریا ی بزرگ می زیستند و به وسیله ان ها قلع و قمع شدند تا سال ١٣٢٤ که پرویز به دنیا بیاید و راه بیفتد ،کاران تنها دوست و برادر و همبازی من بود .سر گرمی اصلی ما ان بود که از سر باغ تا خانه ی ته باغ با هم مسابقه دو می دادیم .بیشتر وقت ها من چند گامی جلو بودم اما  وقتی به دیوار آجری می رسیدم تا در را باز می کردم کاران کار خود را می کرد و با یک پرش خود را  به ان سو می رساند و با دهان باز مرا نظاره می کرد .گویی دا شت می گفت که این اول با خت های فراوان تو درمسابقات  زندگی است.گاهی هم مثل همه برادر ها دعوا ما ن می شد و او کنده
زا نو یم را گاز می گرفت و  هرگزبا دندان های تیزش  نمی فشرد اما من هنوز گاز کاران را روی زانوها یم حس می کنم و جای ان را می بینم .
hassan roshdieh ,pioneer of modern schools in Iran 
پدر در گوشه باغ ساختمانی ساخت که جمیله رشدیه که همانند پدرش میرزا حسن خان رشدیه در کار آموزش و پرورش بودو همسر ی مازندرانی دا شت ، بنای کودکستان رشدیه را در ان گذا شت و این همان کودکستانی بود که من از دو سالگی تا وقت مدرسه به ان می رفتم و شاگرد سوگلی خانم رشدیه بودم به گونه ای که تابستان های بعد را هم که مدرسه تعطیل بود در کودکستان و به شاگردی او  می گذراندم حالا باید بگردم این عکس های دسته جمعی کودکستان را که با خانم مدیر و معلم ها می گرفتیم پیدا کنم !!
...

Saturday, March 17, 2012

MANUCHEHR NEYESTANI منوچهرنیستانی

Faramarz Soleimani هر دکمه یی به منبع برقی ست متصل...ان روز ۲۷ اسفند ۱۳۶۰ را فراموش نمی کنم با دکترخسرونیستانی از بیمارستان رفتیم برادرش منوچهرنیستانی شاعر را برای اخرین بار ببینیم در خانه اش روی زمین در خاموشی خفته بود من خم شدم بوسه یی برپیشانی ی سردش نهادم مهری بر زندگی رنجور دوستم که در چهل و پنج ساله گی از دست رفت امروز می روم شعرکارخانه اش را باز می خوانم. م 
با سینه ها رفاقت دیرین صبر و سل