Monday, April 23, 2012

BEET SALAD

امروز که سالاد چغندر خریدم بیشتر به یاد لبوی خودمان  بودم .آخر شب ها که از کتابخانه دانشکده  بیرونمان می کردند یا از سالن ورزش می آمدیم  بیرون ، توی پیاده روی ان طرف در خیابان شا هرضا چراغ زنبوری لبویی و باقالی فروش سخت دعوت کننده بود با آن بخاری که از بساطشان هوا بود،همراه سرکه و آب لیمو و گلپر ، و حسن مهمش هم این بود که به بودجه دانشجویی ماهم می خورد .گاهی هم که در آمد کلینیک یا حق البو ق م طبوعا ت می رسید از پله های کافه اسب سفید سرازیر می شدیم پایین و با لوبیا و سوسیس و شمس و مجیدیه و مخلفات دیگر  پذیرایی شاهانه می شدیم .یکی از همان شب ها بود که توی اسب سفید نطق محمد باقر گل کرد و همین جور که دا شت شعار ملی میهنی می داد انگشتش خورد به قاشق توی لوبیا و پرت شد روی کراوات و پیرهن و شلوار من .عجب نشانه گیری دقیقی.!حیوونی خیلی دست پاچه شد و شروع کرد به پاک کردن لباسم ،و من هم به دلداری دادن او .یکبار هم خسرو با دیدن بساط لبویی چنان هول شد که ضمن دویدن به سوی آن ،کم مانده بود برود زیر ماشین کهخوشبختانه پاهای بلندش نجاتش داد ...و حالا نشسته ام لبو ی سه دلاری راگذشته ام پیش رویم که بخاری هم ازش بلند نمی شود و لی دست کم خاطره انگیز که هست و برگشته ام ۴۰-۵۰ سالی به گذشته های دور ... 

Thursday, April 19, 2012

READING NEYESTANI IN TEHRANمنوچهرنیستانی

manuchehrNEYESTANI
توی دفتر مجله جوان  نشسته بودیم .دیدم بی قرار است .گفتم منوچهر مثل این که خسته یی .می خوا ی قبل از این که بروم سر کا رم برسونمت خونه ؟ نگاهی از بالای عینک درشتش به من اندا خت و با همان نجابت همیشگی گفت باشه .گفتم پس اول می رویم بچه ها را از مدرسه و کودکستان بر می داریم و بعد تو را می رسانیم .باز هم موافقت کرد و راه افتادیم .صبح های یکشنبه که من کا رم کمتر بود با هم قرار دیدار داشتیم ومیرفتیم سری به مجله تلاش شکوه میرزادگی یا مجله تماشای منوچهر آتشی در سازمان رادیو تلویزیون ،ومجله  جوان نصرت رحمانی که لیلی گلزار و بهمن طوسی و دیگران هم بودند و یا این اواخر پیش از انقلاب مجله بنیاد علیرضا میبدی ،و ظهر هم
نا هاری و پسین دیگر خیلی به طول نمی انجامید و اگر کار اجازه می داد تا قلهک می بردمش و تحویل خانه و خانواده اش می دادم یا کمی پهلویش می ماندم تا شعری،طنزی یا مقدمه یی که برای متون کهن می نوشت برایم بخواند .ان روز اما اول رفتیم مدرسه ایرانشهردر خیابان قدیم شمیران ،و آیدا و سوزی را بر داشتیم .آیدا کلاس اول بود و سوزی هنوز به کودکستان می رفت و وقتی سوار ماشین شدند گفتم بچه ها با آقای منوچهر نیستانی آشنا بشین،عمو منوچهر ! دیدم ان ها دارند می خندند و چیزی را در گوشی پچ پچ می کننند و بعد با صدای بلندبا هم گفتند:یک...دو...سه !
روزی بود روزگاری بود 
تو بیابون خدا 
نخودی از نخو دا
خو نه دا شت  و زندگی 
همه چی هر چی بگی 
همه چی از همه جور 
روی رف تنگ بلور
اینور رف گلاب پاش  
اونور رف گلاب پاش
ترمه و سوزنی دا شت 
پارچه پیرهنی دا شت 
منوچهر بر گشته بود و به بچه ها  با ناباوری خیره مانده بود و از شادی در پوستش نمی گنجید و بعد هم به یاد خاطرات خودش و روز های خوش گذشته افتاده بود :
می رفتیم پیش نیما و شعر ها مان را برایش می خواندیم و گاهی هم شعرهای خودش را که خیلی خوش حالش می کرد .گاهی که روزنامه فروش می آمد نیما می گفت برو اون اتاق از پو ل خردها بردار بده به روزنامه فروش ،اما دست به اون شعر های من نزنی ها.پیرمرد اصلن به شاگردهاش اعتمادی نداشت و برای همین هم از میان شاعران کسی را و صی خودش نکرد و عاقبت هم کار دستنویس های پدر شعر امروز به دست سیروس طاهباز افتاد که او هم شاعر نبود،هر چند به حق این کار کارستان را به انجام رسانید.
...و آیدا و سوزی همچنان می خواندند :
نخودی نگو بلا بود
خوشگل خو شگلا بود
اما فقط یه غم دا شت
یه چیز تو دنیا کم دا شت
همدل و همزبون نداشت
جفت هم آشیون نداشت
نخودی تو این درندشت
تنهای تنها می گشت
منوچهر همچنان گوشش به بچه ها بود و خا طره هایش هم به او هجوم آورده بود و نمی خواست از ان ها بگذرد ...
من این جا و در این شعر ، نیما را هم در نظر داشتم که جفت و همدل و همزبان نداشت و تنهای تنها بود و برای همین هم نگران شعر هایش بود که دست کسی نیافتد که قدرش را نمی داند .ان زمان البته شراگیم هنوز کوچک بود و گر نه زمام کار را به او می سپرد .شا ملو و هشترودی و جنتی عطایی را هم به عنوان دوست یا شاگرد علاقه دا شت  اما برای جمع آوری کارها نمی پسندید و عاقبت به ال احمد روی آورد که دوست و همسایه اش بود و محمد معین هم که
با ر وصیت دهخدا را در همان سال ها بر دوش می کشید انتخاب کرد که با ال احمد همکاری کند اما اتفاق را بر این شد که همه کارها به دست طاهباز بیافتد که درس و مشق دانشکده پزشکی را رها کرد و به دنبال روزنامه نگاری آمد و ویرایش و چاپ و انتشار اثا ر نیما را در الویت قرار داد
نزدیک خانه منوچهر شده بودیم و آیدا و سوزی که این را حس کرده بودند دیگر دور نیستانی خوا نی شان تند تر
 شده بود...
های گل بیا بهار بیا
لاله و لاله زار بیا
نخودی دیدش که پنجره
از گل و سبزه محشره
شمشاد ا قد کشیدن
اونم چقد کشیدن
یکدفعه از الا له
 پر شد حیاط خاله
چچله ها جریس جریس
مهمون اومد صاب خونه نیس
دیگه نخودی تنها نبود
تنها تو اون صحرا نبود
باز ی می کرد و می دید
با گل می گفت و  می شنید
وا ی که چقد عا لی  بود
جای همه تون خالی بود
آذر خانم منتظر همسرش بود و توکا دا شت به کیسه بوکسش مشت می زد و ورزش می کرد و ماناو برا در دیگرش هم توی خانه مشغول درس خواندن بودند .منوچهر را به ان ها سپردیم و آمدیم در حالی که آیدا و سوزی از دیدار اوهنوز  خوش بودند.دفعه بعد که عمو منوچهر به خانه ما ن آمد یک جلد کتاب نوی  گل اومد بهار اومد با نقاشی پرویز کلانتری و چاپ کانون پرورش فکری کودکان و نو جوانان با خودش آورد و برای بچه ها امضا کرد و به یادگاری گذا شت

Tuesday, April 10, 2012

*MEMORIZZZ:SHIRAZ O DASH AKOL-3



شیراز فقط شیراز شاپور بنیاد نبود یا رضا پرهیزکار و مینا دستغیب و عبدالعلی دستغیب و اوجی و خائفی ویا توفان و جور کش و منیرو ،v پیشترها رسول و فریدون توللی و مهدی حمیدی شیرازی پیش از ان که شاملو خدای شاعران را بر دا ر شعر آونگش کند .شیراز فقط شیراز دکتر محمد رضا محرری و هاشم جاوید نبود یا جنگ  زده گان خوزستان و بندر عباس و بوشهر و شهرهای دیگر .شیراز داش اکل و مریم  هم بودبا بهروز وثوقی و شهرزاد شاعر رقصنده  !
شیراز داش اکل ساده می نمود 
و اندکی خاکی 
 در رودخانه ی خشک .
و داش اکل  پریش و پریشان
در عشق مریم 
زیبا شده بود.
و ماجرا از قصه های شهرزاد آغاز شد
وقتی که می رقصید 
چه اندازه بود این قد و بالای بی مثال  تو
برسایه ی  دیوار
یا تا زیر سینه ها هم 
مثل شیراز 
شیراز داش اکل.

به من که گفته بودی  اول بار
و گفته بودی
که به من می گویی
قصه های هزار و یک شب را
 اول بار 
و قدر باز خوانی ی پنهان تو
در زمزمه ها یت
پنهان
باز ... 

MEMORIZZZ:SHIRAZ O DASH AKOL-2



۲
(نسخه کامل:۳ )
شیراز داش اکل ساده می نمود 
و اندکی خاکی 
 در رودخانه ی خشک .
و داش اکل  پریش و پریشان
در عشق مریم 
زیبا شده بود.
-این را شهرزاد هم می گفت وقتی می رقصید 
چه اندازه بود این قد و بالای بی مثال  تو
بر دیوار
یا تا زیر سینه ها هم 
مثل شیراز 
شیراز داش اکل.

به من که گفته بودی  اول بار
و گفته بودی
که به من می گویی

 اول بار 
و قدر باز خوانی ی پنهان تو

پنهان
باز ... 

WITH ATASHI AND KIANI منوچهراتشی


سال ۱۳۶۰ که منوچهر آتشی از مجله تماشای تلویز یون و خدمات دولتی  باز نشسته شد تصمیم گرفت برای همیشه  به شهر زادگاهش  بوشهر باز گردد و زندگی و کارهای فرهنگیش را در آن جا دنبال کند  
روزی با سهراب کیانی شاعر و دوستان که در یاسوج کهکیلویه نشسته بودیم تصمیم گرفتیم دسته جمعی به دیدارش برویم .سر راه حسن اجتهادی شاعر  در کازرون به کاروان  ما پیوست .این عکس تاریخی  که
حالا  رنگ و روی زمان را به خود دیده است ،حاصل ان دیدار جمعی است در بوشهر
به سال ۱۳۶۲که دکتر بهمن کابلی ان را با دوربین من گرفته و به سهراب نازنین هدیه شده و اکنون از آرشیو او به فیسبوک و دیوارهای ما رسیده است 
در  ردیف جلواز چپ دکتر شجاع نیا ،دکتر عطری،دکتر طاهری ،حسن اجتهادی ،و...،
در ردیف دوم از چپ منوچهر آتشی،دکتر فرامرز سلیمانی،و...، سهراب کیانی
و این هم عکسی در کوه دنا در همان سفر یاسوج  و این با ر با دکتر کابلی*
*سهراب کیانی ،در گوشه ی چپ این عکس  ،نقا ش و شاعر متولد اهواز ؟
۱۲ اسفند ۱۳۳۵/
۴ مارچ 
مهاجرت منوچهرآتشی ازبوشهر در مجموع بیست سال به طول انجامید او چهارسال در دانشسرایعالی تهراب در رشته ادبیات انگلیسی درس خواند آنگاه در قزوین به دبیری پرداخت و پس ازانتقال به سازمان رادیوتلویزیون بامجله تماشا همکارشد وسپس بازنشسته شد و به بوشهربازگشت.درتمام این مدت پیشه ی او شاعری و نویسندگی بود
هنوز آن جا خبر هایی ست 
هنوز آن سوی کوه آواز هایی سا ده می خوانند