Thursday, April 19, 2012

READING NEYESTANI IN TEHRANمنوچهرنیستانی

manuchehrNEYESTANI
توی دفتر مجله جوان  نشسته بودیم .دیدم بی قرار است .گفتم منوچهر مثل این که خسته یی .می خوا ی قبل از این که بروم سر کا رم برسونمت خونه ؟ نگاهی از بالای عینک درشتش به من اندا خت و با همان نجابت همیشگی گفت باشه .گفتم پس اول می رویم بچه ها را از مدرسه و کودکستان بر می داریم و بعد تو را می رسانیم .باز هم موافقت کرد و راه افتادیم .صبح های یکشنبه که من کا رم کمتر بود با هم قرار دیدار داشتیم ومیرفتیم سری به مجله تلاش شکوه میرزادگی یا مجله تماشای منوچهر آتشی در سازمان رادیو تلویزیون ،ومجله  جوان نصرت رحمانی که لیلی گلزار و بهمن طوسی و دیگران هم بودند و یا این اواخر پیش از انقلاب مجله بنیاد علیرضا میبدی ،و ظهر هم
نا هاری و پسین دیگر خیلی به طول نمی انجامید و اگر کار اجازه می داد تا قلهک می بردمش و تحویل خانه و خانواده اش می دادم یا کمی پهلویش می ماندم تا شعری،طنزی یا مقدمه یی که برای متون کهن می نوشت برایم بخواند .ان روز اما اول رفتیم مدرسه ایرانشهردر خیابان قدیم شمیران ،و آیدا و سوزی را بر داشتیم .آیدا کلاس اول بود و سوزی هنوز به کودکستان می رفت و وقتی سوار ماشین شدند گفتم بچه ها با آقای منوچهر نیستانی آشنا بشین،عمو منوچهر ! دیدم ان ها دارند می خندند و چیزی را در گوشی پچ پچ می کننند و بعد با صدای بلندبا هم گفتند:یک...دو...سه !
روزی بود روزگاری بود 
تو بیابون خدا 
نخودی از نخو دا
خو نه دا شت  و زندگی 
همه چی هر چی بگی 
همه چی از همه جور 
روی رف تنگ بلور
اینور رف گلاب پاش  
اونور رف گلاب پاش
ترمه و سوزنی دا شت 
پارچه پیرهنی دا شت 
منوچهر بر گشته بود و به بچه ها  با ناباوری خیره مانده بود و از شادی در پوستش نمی گنجید و بعد هم به یاد خاطرات خودش و روز های خوش گذشته افتاده بود :
می رفتیم پیش نیما و شعر ها مان را برایش می خواندیم و گاهی هم شعرهای خودش را که خیلی خوش حالش می کرد .گاهی که روزنامه فروش می آمد نیما می گفت برو اون اتاق از پو ل خردها بردار بده به روزنامه فروش ،اما دست به اون شعر های من نزنی ها.پیرمرد اصلن به شاگردهاش اعتمادی نداشت و برای همین هم از میان شاعران کسی را و صی خودش نکرد و عاقبت هم کار دستنویس های پدر شعر امروز به دست سیروس طاهباز افتاد که او هم شاعر نبود،هر چند به حق این کار کارستان را به انجام رسانید.
...و آیدا و سوزی همچنان می خواندند :
نخودی نگو بلا بود
خوشگل خو شگلا بود
اما فقط یه غم دا شت
یه چیز تو دنیا کم دا شت
همدل و همزبون نداشت
جفت هم آشیون نداشت
نخودی تو این درندشت
تنهای تنها می گشت
منوچهر همچنان گوشش به بچه ها بود و خا طره هایش هم به او هجوم آورده بود و نمی خواست از ان ها بگذرد ...
من این جا و در این شعر ، نیما را هم در نظر داشتم که جفت و همدل و همزبان نداشت و تنهای تنها بود و برای همین هم نگران شعر هایش بود که دست کسی نیافتد که قدرش را نمی داند .ان زمان البته شراگیم هنوز کوچک بود و گر نه زمام کار را به او می سپرد .شا ملو و هشترودی و جنتی عطایی را هم به عنوان دوست یا شاگرد علاقه دا شت  اما برای جمع آوری کارها نمی پسندید و عاقبت به ال احمد روی آورد که دوست و همسایه اش بود و محمد معین هم که
با ر وصیت دهخدا را در همان سال ها بر دوش می کشید انتخاب کرد که با ال احمد همکاری کند اما اتفاق را بر این شد که همه کارها به دست طاهباز بیافتد که درس و مشق دانشکده پزشکی را رها کرد و به دنبال روزنامه نگاری آمد و ویرایش و چاپ و انتشار اثا ر نیما را در الویت قرار داد
نزدیک خانه منوچهر شده بودیم و آیدا و سوزی که این را حس کرده بودند دیگر دور نیستانی خوا نی شان تند تر
 شده بود...
های گل بیا بهار بیا
لاله و لاله زار بیا
نخودی دیدش که پنجره
از گل و سبزه محشره
شمشاد ا قد کشیدن
اونم چقد کشیدن
یکدفعه از الا له
 پر شد حیاط خاله
چچله ها جریس جریس
مهمون اومد صاب خونه نیس
دیگه نخودی تنها نبود
تنها تو اون صحرا نبود
باز ی می کرد و می دید
با گل می گفت و  می شنید
وا ی که چقد عا لی  بود
جای همه تون خالی بود
آذر خانم منتظر همسرش بود و توکا دا شت به کیسه بوکسش مشت می زد و ورزش می کرد و ماناو برا در دیگرش هم توی خانه مشغول درس خواندن بودند .منوچهر را به ان ها سپردیم و آمدیم در حالی که آیدا و سوزی از دیدار اوهنوز  خوش بودند.دفعه بعد که عمو منوچهر به خانه ما ن آمد یک جلد کتاب نوی  گل اومد بهار اومد با نقاشی پرویز کلانتری و چاپ کانون پرورش فکری کودکان و نو جوانان با خودش آورد و برای بچه ها امضا کرد و به یادگاری گذا شت

3 comments:

  1. That's so sweet. I didn't remember that story but when I was reading Amoo Manuchehr's poem, I realized I could have still recited it by heart. :)
    Tell us some more stories like that dad.
    Some more stories of the good old days......

    ReplyDelete
  2. And then don't I look like an old man?!
    By the way at that time you were in kindergarden and you memorized Manuchehr Neyestani's poem just by listening to Ida, when she was reading it for you . I probably have some more stories for MEMORIZZZ,if you check it out intermittantly.I also like you to tell us your memories of those mad mad mad years.

    ReplyDelete