Monday, April 23, 2012

BEET SALAD

امروز که سالاد چغندر خریدم بیشتر به یاد لبوی خودمان  بودم .آخر شب ها که از کتابخانه دانشکده  بیرونمان می کردند یا از سالن ورزش می آمدیم  بیرون ، توی پیاده روی ان طرف در خیابان شا هرضا چراغ زنبوری لبویی و باقالی فروش سخت دعوت کننده بود با آن بخاری که از بساطشان هوا بود،همراه سرکه و آب لیمو و گلپر ، و حسن مهمش هم این بود که به بودجه دانشجویی ماهم می خورد .گاهی هم که در آمد کلینیک یا حق البو ق م طبوعا ت می رسید از پله های کافه اسب سفید سرازیر می شدیم پایین و با لوبیا و سوسیس و شمس و مجیدیه و مخلفات دیگر  پذیرایی شاهانه می شدیم .یکی از همان شب ها بود که توی اسب سفید نطق محمد باقر گل کرد و همین جور که دا شت شعار ملی میهنی می داد انگشتش خورد به قاشق توی لوبیا و پرت شد روی کراوات و پیرهن و شلوار من .عجب نشانه گیری دقیقی.!حیوونی خیلی دست پاچه شد و شروع کرد به پاک کردن لباسم ،و من هم به دلداری دادن او .یکبار هم خسرو با دیدن بساط لبویی چنان هول شد که ضمن دویدن به سوی آن ،کم مانده بود برود زیر ماشین کهخوشبختانه پاهای بلندش نجاتش داد ...و حالا نشسته ام لبو ی سه دلاری راگذشته ام پیش رویم که بخاری هم ازش بلند نمی شود و لی دست کم خاطره انگیز که هست و برگشته ام ۴۰-۵۰ سالی به گذشته های دور ... 

No comments:

Post a Comment