آن بالا کسی مرا دوست دارد آن پایین...
خاطرات ۱۳۱۹-۱۳۹۱
تابستان ۱۳۲۵ بود در امامزاده یحیای ساری و پسرک که گویی سا یه ی صادق هدایت را در حیاط مدرسه هدایت دیده بود ،از شادی بالا و پایین می پرید ,و پدر نیز که شاهد این شادی بود در پو ست خود نمی گنجید. پدر
پس از چندی رفت و آمد بین اداره فرهنگ و کو دکستان رشدیه و دبستان هدایت بالاخره موفق به ثبت نام پسر ۵/۵ ساله اش فرامرز در کلاس اول دبستان شده بود و قول داده بود که او به خوبی از عهده درس و مشق بر اید.
ان روز صبح زود فرامرز از خواب بیدار شده بود و لباس رسمی مدرسه اش را با روپوش و یقه سفید و شلوار کوتاه پوشیده بو د و خدیجه با اجاز ه خانم بزرگ موهایش را کاکلی بالای سرش شانه کرده بود و طی مراسم با شکوهی ، با یک بوسه آبدار همراه پدرش به مدرسه فرستاده بود و حالا همه در خانه منتظر بودند تا خبر این موفقیت بزرگ را بشنوند و شادی کنند.
*
کودکستان رشدیه،ساری،۱۳۲۱-۱۳۲۵
باغ بزرگ بهار
از باغ بزرگ بهار آمدم
تا امامزاده یحیی
و خانه ی مریخی ها
سبزی ی سبزه میدان شهر شدم
اه ای
ماجراهای نجیب پانزده ساله گی
که راه های ناشناس جهان را
از شهر کودکی
پیش پای من گشودی
اه ای همیشه مهاجر جاودانه گی
تا باغ بزرگ بهار
.
mazandarani man and woman
sari,maziar street
ساری، مازیار امروز
از کتاب کلاس اول دبستان ١٣٢٥
sari clock tower
ان روز صبح زود فرامرز از خواب بیدار شده بود و لباس رسمی مدرسه اش را با روپوش و یقه سفید و شلوار کوتاه پوشیده بو د و خدیجه با اجاز ه خانم بزرگ موهایش را کاکلی بالای سرش شانه کرده بود و طی مراسم با شکوهی ، با یک بوسه آبدار همراه پدرش به مدرسه فرستاده بود و حالا همه در خانه منتظر بودند تا خبر این موفقیت بزرگ را بشنوند و شادی کنند.
*
کودکستان رشدیه،ساری،۱۳۲۱-۱۳۲۵
باغ بزرگ بهار
از باغ بزرگ بهار آمدم
تا امامزاده یحیی
و خانه ی مریخی ها
سبزی ی سبزه میدان شهر شدم
اه ای
ماجراهای نجیب پانزده ساله گی
که راه های ناشناس جهان را
از شهر کودکی
پیش پای من گشودی
اه ای همیشه مهاجر جاودانه گی
تا باغ بزرگ بهار
.
mazandarani man and woman
sari,maziar street
ساری، مازیار امروز
از کتاب کلاس اول دبستان ١٣٢٥
من و برادرانم با نامهای شاهنامه ای شان : پرویز،منوچهر ،خسرو و پرویز دوم در یک باغ بزرگ به دنیا آمدیم ،در عمارت سیمانی بالای باغ به شماره ۱ خیابان پهلوی که در واقع اول خیابان مازیار بود که آن وقت ها خیابان سر با ز خانه خوانده می شد .عمارت سیمانی به محکمه هم مشهور بود زیرا زمانی مطب داییم دکتر محمد حسن علامه بود.تولد من در عصر روز سوم آبان بود که بنا به نوشته پدرم شهر را چراغان کرده بودند .البته برای تولد محمد رضا پهلوی ، ولیعهد آن زمان که تاریخ تولدش فردای ان روز بود یا برای اولین فرزند ولیعهد ،که دو روز بعد متولد شد و شهناز نام گرفت. باری ،در بزرگ چوبی حیاط را که می گشودی دست چپ یک ح وض کوچک بود و دست راست چند درخت اوکالیپتوس که بخاطر عطرش که پشه ها را دور می کرد به عنوان درخت ضد مالاریا شهرت دا شت و چند تبریزی باریک و بلند که خانه را همراه با پرچینی کوتاه و پوشیده از گل و پیچک ،از باغ جدا می کرد .سپس سه پله سیمانی ،حیاط را به خانه می رساند با پنجره های
سرا سری شیشه یی و یک تالار ع رض ی که در گوشه اش آشپزخانه ما ن بود با یک سما ور برنجی روسی و قوری و استکان نعلبکی کمر باریک لب طلایی و بیشتر هم باز کار روس..آنگاه سه اتا ق بود با پنجره های پشتی که به خیابان مازیار باز می شد یا به کوچه باغ نقا ره چی محله که روستای پشت باغ بود.چسبیده به خانه ، باغچه سبزی و کاهو بود و عکس های خانوادگی ان زمان ما همیشه یک زنبیل کاهو هم نشان می دهد،آویزان از شاخه های درخت ، که نشانه میهمانی و پذیرایی کاهو سکنجبین پس از گرفتن عکس هاست .و بعد باغ بلند سیب وآلبالو گیلاس و مرکبات (پرتقال و نارنج و ...) الو سیاه یا سیتی و هلو و گلابی و خرمندی و غیره که به زندگی جای علیگدا ی باغبان و خانواده اش می رسید در سایه درخت توت بلندی که برای پرورش کرم ابریشم هم بکار می رفت.و پروانه های رنگی و سنجاقک ها در ان می لولیدند و همچنین مرغ و خروس و گاو و گوسفندو بزی ی که شیر و ماست و تخم مرغ خانه را تامین می کردند و ان سو تر دیواری آجری و کوتاه که باغ را از خانه مستاجرمان با یک در یک لتی جدا می نمود.
سرا سری شیشه یی و یک تالار ع رض ی که در گوشه اش آشپزخانه ما ن بود با یک سما ور برنجی روسی و قوری و استکان نعلبکی کمر باریک لب طلایی و بیشتر هم باز کار روس..آنگاه سه اتا ق بود با پنجره های پشتی که به خیابان مازیار باز می شد یا به کوچه باغ نقا ره چی محله که روستای پشت باغ بود.چسبیده به خانه ، باغچه سبزی و کاهو بود و عکس های خانوادگی ان زمان ما همیشه یک زنبیل کاهو هم نشان می دهد،آویزان از شاخه های درخت ، که نشانه میهمانی و پذیرایی کاهو سکنجبین پس از گرفتن عکس هاست .و بعد باغ بلند سیب وآلبالو گیلاس و مرکبات (پرتقال و نارنج و ...) الو سیاه یا سیتی و هلو و گلابی و خرمندی و غیره که به زندگی جای علیگدا ی باغبان و خانواده اش می رسید در سایه درخت توت بلندی که برای پرورش کرم ابریشم هم بکار می رفت.و پروانه های رنگی و سنجاقک ها در ان می لولیدند و همچنین مرغ و خروس و گاو و گوسفندو بزی ی که شیر و ماست و تخم مرغ خانه را تامین می کردند و ان سو تر دیواری آجری و کوتاه که باغ را از خانه مستاجرمان با یک در یک لتی جدا می نمود.
وقتی من در این باغ به کوشش صدیقه خانم اژدری،مامای سنتی شهر به دنیا آمدم هنوز زندگی زیبا بود .اما در ۱۱ ماهگی من پرویز و منوچهر با کینین که برای پیشگیری مالاریا می خوردند مسموم شدند و پدر و مادرم آنها را به بابل در حدود ۵۰ کیلومتری ساری بردند که متاسفانه درمانشان نا موفق بود و آنها از دست رفتندو سوگ شان در دل اهل خانه و دوست و آشنا باقی ما ند ،آن روز در این میان و در غیاب پدر و مادرم من خودم را به
حوض گوشه حیاط رساندم و مشغول آبتنی بودم که مستاجرنگران مان خود را به خانه مان رساند و با شتاب مرا از آب بیرون کشید و خدیجه گلچهره را از خواب خوش بعد از ظهرش با مشت و لگد پرا ند و مرا به دست او سپرد.و خدیجه بعد ها این ماجرا را همیشه با خنده و شوخی برایم تعریف می کرد گویی که برایش مثل یک بازی بود .
sari pa saatحوض گوشه حیاط رساندم و مشغول آبتنی بودم که مستاجرنگران مان خود را به خانه مان رساند و با شتاب مرا از آب بیرون کشید و خدیجه گلچهره را از خواب خوش بعد از ظهرش با مشت و لگد پرا ند و مرا به دست او سپرد.و خدیجه بعد ها این ماجرا را همیشه با خنده و شوخی برایم تعریف می کرد گویی که برایش مثل یک بازی بود .
sari clock tower
sari tajan bridge
sari railroad bridge
سا ری ان روز ها که مثل حالا مرکز استان مازندران بود در حدود ۱۰-۱۲ هزار نفری بیشتر جمعیت نداشت که بیشتر با هم فامیل و دوست و یا همکار اداری بودند .شهربه شکل یک علامت + بود که میدان ساعت یا پا ساعت و یا برج ساعت در مرکز ان قرار دا شت که نیز مرکز مازندران هم به حساب می آمد و خیابان های ان میان پل تجن تا دروازه بابل ادامه دا شت و از سوی دیگر از ایستگاه راه آهن تا فرح اباد و دریای مازندران یا دریای خزر می رفت .پدر و مادر من که پسر عمو دختر عمو و همسایه و همبازی دوران کودکی بودند در سلیمان ابادشهسوار تنکابن که منطقه غربی استان بود ، متولد شده بودند و در ساری مازندران به داییم پیوستند و اقامت گزیدند .من در ان باغ بزرگ با سگ گرگی سیاه و قهوه ایم کاران بزرگ شدم که نام کاران ها را دا شت ،قبیله ای که پیش از خزرها در کناره دریا ی بزرگ می زیستند و به وسیله ان ها قلع و قمع شدند تا سال ١٣٢٤ که پرویز به دنیا بیاید و راه بیفتد ،کاران تنها دوست و برادر و همبازی من بود .سر گرمی اصلی ما ان بود که از سر باغ تا خانه ی ته باغ با هم مسابقه دو می دادیم .بیشتر وقت ها من چند گامی جلو بودم اما وقتی به دیوار آجری می رسیدم تا در را باز می کردم کاران کار خود را می کرد و با یک پرش خود را به ان سو می رساند و با دهان باز مرا نظاره می کرد .گویی دا شت می گفت که این اول با خت های فراوان تو درمسابقات زندگی است.گاهی هم مثل همه برادر ها دعوا ما ن می شد و او کنده
زا نو یم را گاز می گرفت و هرگزبا دندان های تیزش نمی فشرد اما من هنوز گاز کاران را روی زانوها یم حس می کنم و جای ان را می بینم .
hassan roshdieh ,pioneer of modern schools in Iran
سا ری ان روز ها که مثل حالا مرکز استان مازندران بود در حدود ۱۰-۱۲ هزار نفری بیشتر جمعیت نداشت که بیشتر با هم فامیل و دوست و یا همکار اداری بودند .شهربه شکل یک علامت + بود که میدان ساعت یا پا ساعت و یا برج ساعت در مرکز ان قرار دا شت که نیز مرکز مازندران هم به حساب می آمد و خیابان های ان میان پل تجن تا دروازه بابل ادامه دا شت و از سوی دیگر از ایستگاه راه آهن تا فرح اباد و دریای مازندران یا دریای خزر می رفت .پدر و مادر من که پسر عمو دختر عمو و همسایه و همبازی دوران کودکی بودند در سلیمان ابادشهسوار تنکابن که منطقه غربی استان بود ، متولد شده بودند و در ساری مازندران به داییم پیوستند و اقامت گزیدند .من در ان باغ بزرگ با سگ گرگی سیاه و قهوه ایم کاران بزرگ شدم که نام کاران ها را دا شت ،قبیله ای که پیش از خزرها در کناره دریا ی بزرگ می زیستند و به وسیله ان ها قلع و قمع شدند تا سال ١٣٢٤ که پرویز به دنیا بیاید و راه بیفتد ،کاران تنها دوست و برادر و همبازی من بود .سر گرمی اصلی ما ان بود که از سر باغ تا خانه ی ته باغ با هم مسابقه دو می دادیم .بیشتر وقت ها من چند گامی جلو بودم اما وقتی به دیوار آجری می رسیدم تا در را باز می کردم کاران کار خود را می کرد و با یک پرش خود را به ان سو می رساند و با دهان باز مرا نظاره می کرد .گویی دا شت می گفت که این اول با خت های فراوان تو درمسابقات زندگی است.گاهی هم مثل همه برادر ها دعوا ما ن می شد و او کنده
زا نو یم را گاز می گرفت و هرگزبا دندان های تیزش نمی فشرد اما من هنوز گاز کاران را روی زانوها یم حس می کنم و جای ان را می بینم .
hassan roshdieh ,pioneer of modern schools in Iran
پدر در گوشه باغ ساختمانی ساخت که جمیله رشدیه که همانند پدرش میرزا حسن خان رشدیه در کار آموزش و پرورش بودو همسر ی مازندرانی دا شت ، بنای کودکستان رشدیه را در ان گذا شت و این همان کودکستانی بود که من از دو سالگی تا وقت مدرسه به ان می رفتم و شاگرد سوگلی خانم رشدیه بودم به گونه ای که تابستان های بعد را هم که مدرسه تعطیل بود در کودکستان و به شاگردی او می گذراندم حالا باید بگردم این عکس های دسته جمعی کودکستان را که با خانم مدیر و معلم ها می گرفتیم پیدا کنم !!
...
...
No comments:
Post a Comment