Thursday, January 17, 2013

مهدی سلیمیSARI,CITY OF CHILDHOOD-16

مهدی سلیمی و شاگردانش ،دهه ١٣٣٠
زیاد حوصله نداشت با جمع که بود به نظر نمی آمد با آن هاست 
دیگر از آن قصه های قدیمی نمی گفت و قیافه یی جدی داشت 
تعارف هم که می کرد خیلی اصرار نداشت باور ش کنی 
پسر داییم صمصام گفته بود مهدی توی مدرسه و دانشکده همیشه شوخی می کرد و
 خسرو گفته بود توی بازی هم همیشه سر به سر همه می گذاشت 
وقتی خسرو خبر آورد که مهدی سلیمی می خواهد شاگرد قدیمی اش را ببیند با جان و دل رفتم 
همیشه روز اول مهر  می آمد با هما ن هیبت برازنده ی رییس دبیرستانی اش و دکمه کتش را محکم روی شکمش می بست و می رفت پشت میز خطا به
 و با صدای 
با شکوهش دکلمه می کرد :
تاریخ یعنی خاک را توتیای چشم کردن 
همین صدا و آن عشق به آب و خاک میهن او را به سیاست کشاند تا آن که به سمت شهردار ساری انتخاب شد 
اما ورق که بر گشت خانه نشین شد و دیگر درس هم نمی داد 
دیگر از گفتن درباره ی خاک را توتیای چشم کردن باز ما ند 
و حالا که پس از بیست و پنج سال می دیدمش خسته و دلزده بود 
کتابم را که تازه در آمده بود برایش امضا کردم و بوسیدمش 
کتاب را به چشمانش مالید 
لبانش از اندوه می لرزید 
صدایش،ان صدا ی رادیو فونیکش دیگر در نمی آمد 
دستان محکمش را فشردم و خدا نگهدار گفتم 
بعد ها خسرو نباید آن خبر را می آورد 
خدا نگهدار مهدی سلیمی 
معلم خوب من
( PHOTO)
مهدی سلیمی رییس دبیرستان پهلوی سا ری دهه ی ١٣٣٠

Tuesday, January 8, 2013

۱۵- ساری،شهرکودکی:سبزه میدان ساریSARI PUBLIC PARK

زندگی سبزه میدان ساری ست 
دست چپ خانه و باغ و زاد گاهم 
 کودکستان رشدیه هم 
در تقاطع مازیار و پهلوی
-نقاره چی محله-
دست راست اداره پدرم 
ثبت اسناد و املاک 
در گوشه ی سبزه میدان 
و بانک ملی در آن میان 
با پله ها و دو توپ سیمانی 
و میدان شهرداری 
میدان بازی و پرسه زدن ها مان 
و سینمای مجانی 
و ویولون زن روی بام 
که من بودم 
پیش از افتتاح ایستگاه رادیو 
بیشه ها کجاست 
جنگل کجاست 
سوادکوه پیدا نیست 
پس سبز راهها کجاست 
و آواز ناودان های باران 
تا مرا به شهر کودکی ببرد 
و چشمه های غلغله 
البرز و تجن و خزر کجاست 
-تو بخوان کاسپین-
زمین می گردد 
در آب نما ی میدان
و عکس ها و رویا 
ما را با زمین می گرداند 
بیشه و باغ من کجاست 
و جنگل من 
سبز راهها کجاست 
تا مرا به شهر کودکی ببرد 
و خانه و باغ و زاد گاهم 
در گوشه ی سبزه میدان  

Thursday, December 27, 2012

14-SARI OF MY CHILDHOOD

 رضاشاه در ساری 
 افتتاح راه آهن ساری توسط رضا شاه 
 افتتاح راه ساری به فرح آباد 
مسجد جامع ساری 

پا ساعت 

برج ساعت پس از تخریب 

Thursday, December 20, 2012

کافه نادریTEHRAN TEHRAN-2

کافه نادری و هتل نادری 
متولدتهران  ١٣٠٦
در دهه ٣٠ پاتوق ما سینما نویس ها بیشتر کافه لاله زار بود در جنوب لاله زار  و نزدیک دفتر مجله ها ما ن در خیابان سعدی جنوبی و نه چندان فاصله یی از  چاپخانه پست تهران در شاه اباد  و کاویان در میدان بهارستان و مانند آن که من و علی مرتضوی و محمد محمدی و دیگران به آن جا رفت و آمد داشتیم . .بچه های ستا ره سینما هم  که دفترش در اول لاله زار نو نزدیک چهار را ه استانبول بود در همین کافه لاله زار گردهم می  آمدند.در کافه لاله زار کار ماالبته  با یک شیر کاکااو ویا شیرینی ناپلیونی یا نان خامه یی راه می افتاد اما در دهه چهل که سری به کافه نادری یا کافه فیروز می زدم می دیدم شیر کاکااو و چای و قهوه به هیچ کجای مشتری ها نمی رسد و تا ما الحیات داغ  در کار نباشد د بحث  شان داغ نیست .
کافه فیروز اما پاتوق جلا ل ال احمد بود در دهه ٤٠ که با یارانش و به ویژه در روزهایی که خبر خاصی بود یا کتاب و جنگ و نشریه  یی در می آمد  دور هم جمع  می شدند و بعد ها هم که تشکیل کانون نویسندگان جمع  آن ها را
جمع  تر کرد ...کافه نادری که در سال ١٣٠٦ به وسیله خاچیک ساخته شده بود و آنگاه هتل هم به آن اضافه شد ه بود از دهه ی ٢٠ پاتوق صادق هدایت و نیما و بزرگ علوی و مجتبا مینویی و دیگران بود اما وقتی هدایت رفت و دل همه را شکست  همچنان هم مورد استقبال
 گروه های روشنفکری دیگر بود چون خوراک و موزیک را با هم سرو می کرد و می شد تا مدت ها میز را اشغال نگاه دشت بی آن که مورد اعتراض کسی باشد .
در حوالی خیابان نادری کافه ریویرا هم 
مشتریان جوانتری دا شت اما  کافه های دیگر کمتر پاتوق روشنفکران یا دانش جویان بود .دانش جویان دهه ٤٠ در اساس بیشتر در حو الی دانشگاه در کافه زیر زمینی اسب سفید دور هم جمع می شدند و یا در چهار راه کالج و چهار راه پهلوی می پلکیدند که هدیه های فرهنگی شان از حد سینما  یا تیاتر پیش تر نمی رفت و تازه نمایش تیاتر هم بیشتر محدود به داخل دانشگاه بود تا که تیاتر ٢٥ شهریور یا سنگلج باز شد و به جمع تیاتر های لاله زار اضافه شد  


Monday, December 3, 2012

13-NAVAB ELEMENTARY SCHOOL- دبستان نواب علیه-۲

آقای ابوالملوکی ،نفراول نشسته از راست،مدیردبستان نواب علیه بودند روبروی امامزاده یحیا .من از کلاس دوم در سال ۱۳۲۶ تا پایان دبستان شاگرد ایشان بودم و شاید هم ازمهر ۱۳۲۵  کلاس اول در دبستان هدایت که پشت امامزاده یحیا بود ؟ .جالب است بدانید وقتی در کلاس اول دبیرستان پهلوی درس می خواندیم خبررسید که درامتحانات کلاس ششم درسطح شهرساری تقلب شده بود وما آن سال علاوه بر امتحان کلاس هفتم برگشتیم خدمت آقای ابوالملوکی و دوباره امتحان کلاس ششم را گذراندیم.راستی در این عکس آقای مدرسی بدون حضور اقای جوادیان یک چیزی کم دارد چون این دو دوست گرمابه و گلستان همیشه با هم بودند  


  • Faramarz Soleimani سپاس ازکارت آفرین...مرا به یاد مدیر دبستانم، نواب علیه ساری انداخت که آقای ابوالملوکی مدیرمان هر از گاهی سر صف صدایمان می کرد و این کارتها ی رنگی را به مامی داد .راستی خوشبختانه ایشان هنوز هستند.و زندگی شان درازباد !

Thursday, November 29, 2012

MEMORIZZZ: FAIRY TALEپریانه

Blue flowers
in blue
Memories of blue
You told me your fairy tale
You became my fairy tale
of forever.
Blue flower
O blue flower
in blue

MEMORIZZZ:WINNING IN CONCOURSکنکور

IN SHEER CELEBRATION MOOD,THIS IS A FLASHBACK TO THE YEAR @ UNIVERSITY OF TEHRAN MEDICAL SCHOOL:TUMS,WHEN I PASSED CONCOURS AND ENTERED MY DESTINY.

TOM TO TOM TOM!

That long hot summer of studying hard and hanging around in libraries,my humble study at home,in alleys and streets ,days and nights, with my notes and books,ended up in sitting in concours of TUMS,and then feeling  free.

Khosro,Faramand and Ali invited me to go to Sari,my hometown,where we all were  born,grew up and went to kindergarten,elementary school and high school.Ali went to Mashad to take their concours too,where he ended up there as a medical student,and finally continued his training in OB,GYN, in TUMS.

One afternoon,in shahriver 1338/september 1959,when I was walking around  in the only street of Sari,
KHIABAN DARIUSH,
I saw Mr.Mahmud Tavasoli running towards me.He had a piece of newspaper in his hand,waving it in the air,with the biggest smile of the world on his face,yelling and screaming,in the middle of street:You passed concours.You passed concours of medical school.we are all proud of you!

Mr. Tavasoli was a close  friend of my dad in the office of land registration,a division of department of justice,and he was so emotional at that point ,hugging me ,kissing  me and keep screaming :The whole city of Sari is proud of you...That was one of the greatest moments of my life too,my friends!

I shared many moments of happiness with friend and loved ones,and especially with my kids,when they had a similar experience,entering or graduating their institutions,but I never felt I came close to Mr.Tavasoli after that long hot summer of 1338/1959.

Today I can claim I am happier than him.

I am the happiest man in the world
while I'm crying so hard.

I beat a lot of good ,hard working students,
that year in concours.

I beat a lot of happy people today,
around the world.

Believe me,

my friends!


  • Faramarz Soleimani hooman taberestaniبگذارمن هم برایت یک خاطره بگویم.شهریور ۱۳۳۸ بود کنکور دانشگاه تهران که تمام شد رفتم ساری . چند روزی گذشت.یک روز عصر که توی تنها خیابان شهر قدم می زدم نزدیکی های چهارسو دیدم کسی مرا از آن سوی خیابان به نامم صدا می زند و به سویم می دود و بعد که به من رسید بغلم کردوتبریک گفت و روزنامه اش را به من نشان دادکه تازه ازتهران رسیده بود و نام قبولی های کنکورپزشکی را اعلام کرده بود که من هم در آن بودم .آن روزنامه را به یادگارهنوز دارم و آن صحنه را هرگزفراموش نمی کنم .آن بزرگوار دوست پدرم و همکاراو بود و نامش همانا محمودتوسلی بود.یادش زنده باد